حکایت۱
هارون الرشید از بهلول پرسید دوست ترین مردم نزد توکیست؟
گفت:آن کس که شکمم را سیر کند.
هارون الرشیدبه بهلول گفت:اگر من شکمت راسیر کنم مرا دوست داری
بهلول گفت دوستی به نسیه نمی باشد
حکایت2
یکی از غذا خوری های بین راهی، بر سر در او نوشته شده بود ((شما در این مکان غدا میل بفرمایید ما پول آن را از نوه تان در یافت خواهیم کرد)).
راننده ای خسته با خواندن این تابلو ، فوراً پارک کرد و وارد ناهار خوری شد ونا هار مفصلی سفارش داد و نوش جان نمود.
بعد از میل کردن غدا سرش را پایین انداخت که بیرون برود؛ ولی دید خدمتگزار با لیستی طویل جلوی او را گرفت وگفت:که شما باید اینصورت حساب را پرداخت کنید،
باتعجب گفت: (مگر شما ننوشته اید پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!))
خدمتگزار با لبخندی گفت:((آری، از نوه تان خواهیم گرفت ، اما این صورت حساب مرحوم
پدر بزرگ شماست !))